زن ایرونی زن ایرونی تو اون شرکت من و مهتاب و خانوم برومند و با همون دختره که گفته بود مدیره به نام شکمیرانی بودیم و چند تا آقا که مهندس بودن و کارشون بیشتر بیرون شرکت بود در کل محیط خوبی بود با مهتاب صمیمی شدیم پدرو مادر نداشت از من حدود4 سال بزرگتر بود و با برادرش محمد زندگی میکرد. محمد اعتیاد داشت اما پسر خیلی خوب و پاکی بود همش ما سه تا با هم بودیم من به محمد میگفتم داش ممد. تا اینکه یه روز یکی از آقاهای شرکت به من گفت خانوم .. چرا به شمیرانی راز زندگیتو گفتی؟ گفتم من؟ گفت اره گفتم من اونو داخل ادم حساب نمیکنم (کلا شمیرانی از این دخترایی بود که به هر مردی میچسبید و ...) گفت:تا این حد که همه ی ما میدونیم اسم پسرت سجاده منو میگیییییی عصبییییی رفتم تو شرکت اونروز داشتیم شرکتو تمیز میکردیم همه بودن من جلوی دوتا مدیرا گفتم:خانوم شمیرانی اگه تو خودتو مدیر شرکت معرفی نکرده بودی من تا صد سال شناسناممو بهت نمیدادم در ضمن من خودم زبون داشتم که بخوام برای همکارام بگم مطلقه هستم یا نه. احتیاجی به زبون تو نبود یهو گفت:من نگفتمو... مهندس سلیمانی که اون رئس مسنه بود گفت:هیچ کسی حق نداره به خانوم...(یعنی من)چپ نگاه کنه والا با من طرفه اومد به من گفت:مگه تا الان کسی حرف بی ربطی بهت زده؟ گفتم نه گفت اگه چیزی شد به خودم بگو خلاصه روزها میگذشتو منم چسبیده بودم به کارم با اینکه همه میدونستن من مطلقه ام اما بهم خیلی احترامم میذاشتن و من سعی میکردم ارتباطم با همکارام همین طور بمونه روئسا از کارم راضی بودن و این شرکت تنها جایی بود که من توش احساس امنیت کردم صبح بیدار میشدمو میرفتم شرکت بعد از ظهر بر میگشتم 5شنبه و جمعه هم پسرم پیشم بود تمام خرج اونم گردن من بود لباس و... حتی گاهی جمعه میرفتم کار خونه انجام میدادم تا بتونم از عهده ی مخارج بر بیامو کمی پس انداز کنم اما وقتی بر میگشتم تو خونه ی خودم.. چقدر تنها بودم همیشه با خودم فک میکردم مگه من چقدر جا تو خونه ی مادرم اشغال میکردم؟ چرا همیشه با من این طور رفتار کرده؟ یه بغض سنگین میومد کنارم با خودم میگفتم:من تا چند سالگی میتونم کار کنم؟ تا چند سالگی میتونم تنها باشم خیلی احساس تنهایی میکردم کامپیوترو روشن کردم گفتم برم تو اینتر نت ببینم چه خبره زیاد ازش سر در نمی اوردم رفتم یاهو یه زنه بود که هی به مردا فحش میداد ازش پرسیدم:حتما شکست خوردی که این قدر دلت پره یهو شروع کرد به من فحش دادن منم هاجو واج یهو یه صدای دیگه اومد صدای یه مرد از من طرفداری کرد منم خوشحاااال از اینکه بعد این همه مدت اقلا یکی از توی نت پشت من در اومد ذوق مرگ داشتم میشدم ازش تشکر کردم و چون اون روزا دلم خیلی پر بود شروع کردم باهاش دردو دل گفت چرا به من میگی؟ گفتم چون نمیتونی ازم سو استفاده کنی چون منو نمیشناسی نمیبینی اونم گوش داد کمی هم اون حرف زد چند هفته ای همین طور گذشت گفت تلفن بده زنگ بزنم اولش نمیدادم اما بعد شمارمو دادم
ادامه دارد.......... نظرات شما عزیزان:
|
||
|